خونه ی عمه زهرا
اردیبهشت ماه 95 مامان جون باباجونم تصمیم گرفتن واسه اینکه حال و هوامون عوض شه بریم خونه عمه جون زهرا، البته حال و هوای اوناهم عوض میشد آخه عمه زهرا تو غربته همشم شاکی میشد که چرا زود به زود بهم سر نمیزنید خیلی وقت بود که نرفته بودیم خونشون...منم دیگه تو نه ماه بودم ، بزرگتر شده بودم و چیزای جدید یاد گرفته بودم ...عاشق موزیک و تلویزیونم، هروقت خسته میشدمو گریه میکردم مامان جونم واسم تلویزیونو روشن میکردو منو سرگرم میکرد..هراز گاهی مامان جونم کتاب داستان واسم میخوند ولی امان از لحظه ای که کتاب دستم میفتاد دیگه فقط باید تکه های کتاب داستان رو مثل پازل بهم بچسبونیشیطون بودم دیگه..عصر روزی که رفتیم خونه عمه جون زهرا با باباجون و مامان جون و آقا فرهادو آجی نسترن رفتیم بازار ..سوغاتی معروف شهرشون کلوچه س کلی کلوچه خریدیم، بعداز اونم از آثار باستانی شهرشونم دیدن کردیم باباجون واسه کار پایان نامه ش نیاز به عکس داشت تا تونست عکس گرفت... شبشم بعد از شام با هم رفتیم پارک کنار رودخونه خیلی قشنگ و جالب بود ، واقعاااا بهمون خوش گذشت...ناگفته نمونه خاله جون زهرا هم خیلی دوست داشت باهامون بیاد ولی ما دیر بهش گفتیم که میخوایم بریم اونم آماده نبود ..جاااش خالی..
یکی از دوستای مامان رویا که از همکلاسی دوران دانشگاهشون بودن هم اونجا زندگی میکرد،یه روز مامان جون قرار گذاشت باهم رفتیم خونه شون واسه ناهار..خاله جون آسیه یه گل پسر دو ساله و نیمه داره به اسم امیرعباس که با اونم خوش گذشت تا جایی که داشتم با داداشی بازی میکردم که یهوووو با دو دستش هولم داد و با سر خوردم زمینبعد از اون دیگه ازش میترسیدم و همش پیش مامان جون بودم که مبادا دوباره هولم بده داداشی شیطون بلاااا...
خلاصه خونه عمه جون اینا و در کنار آجی بهار و نسترن خیلی بهم خوش گذشت...هرچند اون روزی که ما رفتیم آجی بهار امتحان زبان داشت..
عکسارو مامان جونم در ادامه مطلب گذاشتن