نوروز 95
هشت نوروز 95 هفت ماهه شدم یعنی الان میتونم غذای کمکی بخورم هرچند از شش ماهگی شروع کردم به خوردن ولی مامان رویا میگفت اصلا خوب نمیخوردم و واسه خوردن فرنی خیلی اذیتش میکردم ، بهرحال هفت ماهگی بهتر غذای کمکی میخوردم... امسال اولین سالی هستش که من تو جمع خونواده هستم چند روز قبل از عید مثل هر سال ما عید نوروز رو خونه پدر جون اینا رفتیم ...قرار شد عمو جون عطا اینا روز سوم عید بیان خونه پدرجون..روز پنجم عید هم عمه جون زهرا بیاد پیشمون..عصر اون روز با باباجون مامان جون و عمه جون زهره و عمو حشمت رفتیم بازار تا واسه بچه ها هدیه بخریم واسه منم خلیدن تا سر سفره بهم بدن دستشون درد نکنهما هم واسه همه ی نوه ها به پیشنهاد باباحجت کتاب خریدیم عمه جون زهره واسه خونه تکونی دست تنها بود مامان رویا تا حدودی کمکش کرد البته تا جایی که من اجازه میدادم ...،ساعت 8 و 12 ثانیه صبح لحظه ی تحویل سال بود، شبش تا دیر وقت بیدار بودیم مامان رویا اون شب با دلخونی منو خوابوند بس که قبل از خواب من گریه کردم کلافه شده بود،حدس مامان رویا درست بود صبح دیر از خواب بیدار شدیم منو باباجون دقیقا یه ربع به هشت بیدار شدیم مامان رویا هول هولکی دست و صورتمو شست و لباسای خوشتل تنم کرد وبا قیافه ی پفالو و گیجو ویج سرسفره حاضر شدیم ...خداروشکر مثل سالای گذشته خوش گذشت بهمون.. مادر جون واسم یه بلوز دامن لی خریده بود عمو جون حشمتم یه عروسک نقابدار ..دستشون درد نکنه
عمو عطا و زن عمو مژگانم واسم کفش ورزشی خریدن ،عمه جون زهرا هم پیرهن خوشتل خرید،دست همشون درد نکنه عکسارو هم بعدا واستون تو ادامه مطلب میذارم