آیلین خانومآیلین خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

گل پونه ی دشت امیدم آیلین بانو

سلام دوستان گلم به وبلاگ من خیلی خوش اومدید خوشحال میشم نظر بدید...

دوستدار شما آیلینمحبت

 

دوست آیلین خانوم ثنا کوچولو

سلام سلام من باز اومدم.... یه روز بعد از تولدم مامان جون باباجونو عمه جون خاله جون باهم رفتیم خونه عزیزجون آقاجون اینا اونم بعد از چند ماه ..دوست مامان رویا هم اونجا زندگی میکنه یه روز مامان رویا باهاش هماهنگی کرد که بریم دیدنشون ،یه دخمل کوشولو داله که اسمش ثنا جونه ....چهار ماه از من کوچکتره ..با دیدنش کلی ذوق کردم اینقدددده نانازه ..وقتی مامان رویا بغلش میکرد حسادت میکردمو سریع میپریدم تو بغل مامان جونم اون روز خیلی بهم خوش گذشت کلی با ثنا کوشولو بازی کردم   مامان جون تو ادامه مطلب بازم عکس میذاره ...
12 شهريور 1395

تولد یکسالگی آیلین خانوم

چند روز قبل از تولدم عمه جون زهره و خاله جون زینب پیشمون بودن و به مامانی کمک کردن تا خونه رو واسه جشن تولدم آماده کنم دو روز قبلش هم باهم رفتیم بازار و وسایل تزئینات جشن رو خریدیم مامان جون باباجونم هم واسم کادو خریدن .بعضی از تزئینات رو هم مامان رویا و خاله جون زینب باهم درست کردن ...تمی که واسم انتخاب کرده بودن تم کیتی بودش ، روز  تولدم خاله جون زهرا بلیط داشتن باید یه روز قبلش میرفتن مشهد نشد که بیادش  از طرفی دقیقا همین ماه بهمون خبر داد که نی نی کوشولو توراهی دارن ،مامان رویا خیلی خوشحال شد که یه همبازی واسم پیدا شده، و دعا میکرد ان شالله  سالم بدنیا بیاد.. خاله جون فاطی و دختر خاله کوثرم صبح روز تولدم اومد...
9 شهريور 1395

خونه ی عمه زهرا

اردیبهشت ماه 95 مامان جون باباجونم تصمیم گرفتن واسه اینکه حال و هوامون عوض شه بریم خونه عمه جون زهرا، البته حال و هوای اوناهم عوض میشد آخه عمه زهرا تو غربته همشم شاکی میشد که چرا زود به زود بهم سر نمیزنید خیلی وقت بود که نرفته بودیم خونشون...منم دیگه تو نه ماه بودم ، بزرگتر شده بودم و چیزای جدید یاد گرفته بودم ...عاشق موزیک و تلویزیونم، هروقت خسته میشدمو گریه میکردم مامان جونم واسم تلویزیونو روشن میکردو منو سرگرم میکرد..هراز گاهی مامان جونم کتاب داستان واسم میخوند ولی امان از لحظه ای که کتاب دستم میفتاد دیگه فقط باید تکه های کتاب داستان رو مثل پازل بهم بچسبونی شیطون بودم دیگه ..عصر روزی که رفتیم خونه عمه جون زهرا با باباجون و مامان جون...
3 خرداد 1395

نوروز 95

هشت نوروز  95 هفت ماهه شدم یعنی الان میتونم غذای کمکی بخورم هرچند از شش ماهگی شروع کردم به خوردن ولی مامان رویا میگفت اصلا خوب نمیخوردم و واسه خوردن فرنی خیلی اذیتش میکردم  ، بهرحال هفت ماهگی بهتر غذای کمکی میخوردم ... امسال اولین سالی هستش که من تو جمع خونواده هستم چند روز قبل از عید مثل هر سال ما عید نوروز رو خونه پدر جون اینا رفتیم ...قرار شد عمو جون عطا اینا روز سوم عید بیان خونه پدرجون..روز پنجم عید هم عمه جون زهرا بیاد پیشمون ..عصر اون روز با باباجون مامان جون و عمه جون زهره و عمو حشمت رفتیم بازار تا واسه بچه ها هدیه بخریم واسه منم خلیدن تا سر سفره بهم بدن دستشون درد نکنه ما هم واسه همه ی نوه ها به پیشنهاد باباحجت کتا...
15 فروردين 1395

حلقه ی گوشواره

در حال حاضر در سن دو ماه و دو هفته گی هستم... دیروز عصر باباجون به اصرار مامان جون واسه من نوبت دکتر گرفت تا گوشامو سوراخ کنن و بتونم  گوشواله خوشتل بندازم ....عزیز جون واسه تولدم  گوشواره خریده بود ، عمو اسدالله هم بازم واسم گوشواره خریده بودن... از اونجایی که همه به مامان و بابا میگفتن دخملی شما شبیه پسراس مامان جون بدش میومد دوست داشت گوشواره بندازم تا کسی دیگه نگه فرشته ی مامان بابا پسره .....امروز عصر یعنی روز سه شنبه ساعت هفت و نیم نوبت دکترم بود ..مطب دکتر خلوت بود..مامان رویا اصلا دلش نمیومد گریه مو ببینه منو داد دست آقای دکتر و خانمشون... بعد از کلی جیغ و گریه بالاخره گوشواره اولیه تو گوشم رفت ولی امان از دل مامان جووو...
19 آبان 1394

اولین واکسن

روز دوشنبه یازده آبان نود و چهار منو مامان رویا و خاله جون زینب باهم رفتیم واکسن دوماهگیمو زدم . البته هشتم آبان باید میرفتیم واسه واکسن ،متاسفانه اون روز جمعه بود و از طرفی فقط روزای دوشنبه و چهارشنبه نی نیا رو واکسن میزدن ماهم مجبور بودیم یازدهم بریم .....خیلی شلوغ بود ولی بالاخره نوبتمون شد ماما به ماماجون گفتش که دخملتون خوب وزن گرفته و خیلی خوب هم قد کشیده بس که مامان جونم بهم میرسه قدم شصت و یک و وزنم هم پنج کیلو و ششصد بود.و اما واکسن.......   وقتی میخواستن واکسنمو بزنن خواب بودم ماما بینیمو گرفت منم دیگه نفسم بالا نمیومد بیدال شدم ، واکسنمو که زد بعد از چند ثانیه درد رو حس کردم یهو صدای جیغم تموم نی نیا رو وحش...
11 آبان 1394

بهترین هدیه خدا به ما

یکی از قشنگترین روزای تابستون هشتم شهریور ماه 94 بدنیا اومدم مامان جون باباجونم خیلی منتظرم بودن عمه جون زهره به همراه خاله جون زینب یه هفته قبل از بدنیا اومدنم اومدن خونمون تا کمک مامان جون باشن همه دل تو دلشون نبود تا اینکه اون روز دوست داشتنی از راه رسید .... از صبح اون روز مامان جون حالش خوب نبود .... تا عصر حالش بدتر و بدتر شد ..باباجون بهمراه خاله جون بردنش بیمارستان....همه بیتاب شده بودن و نگران تا اینکه من ساعت ده و نیم شب باسلامت کامل بدنیا اومدم قبل از بدنیا اومدنم باباجون به خاله جون فاطی اطلاع داده بود تا خودشو زود برسونه ،اون روز خاله جون فاطی هم اصلا حالش خوب نبود ولی به هوای من به همراه دختر خاله کوثر ...
9 شهريور 1394
1