بهترین هدیه خدا به ما
یکی از قشنگترین روزای تابستون هشتم شهریور ماه 94 بدنیا اومدم
مامان جون باباجونم خیلی منتظرم بودن عمه جون زهره به همراه خاله جون زینب یه هفته قبل از بدنیا اومدنم اومدن خونمون تا کمک مامان جون باشن همه دل تو دلشون نبود تا اینکه اون روز دوست داشتنی از راه رسید ....
از صبح اون روز مامان جون حالش خوب نبود .... تا عصر حالش بدتر و بدتر شد ..باباجون بهمراه خاله جون بردنش بیمارستان....همه بیتاب شده بودن و نگران تا اینکه من ساعت ده و نیم شب باسلامت کامل بدنیا اومدم قبل از بدنیا اومدنم باباجون به خاله جون فاطی اطلاع داده بود تا خودشو زود برسونه ،اون روز خاله جون فاطی هم اصلا حالش خوب نبود ولی به هوای من به همراه دختر خاله کوثر اومدن توبیمارستان مامای بخش به باباجون اینا اطلاع داده بود که دخملی خوشگلتون بدنیا اومده مامانش و خودش سالم و سلامتن...قدم پنجاه و یک سانت بود و سه کیلو وزن داشتم.... بعد از اینکه خاله جونیا اومدن منو مامان جون رو دیدن خاله جون با پرستار بخش صحبت کرد و ازش اجازه گرفت منو مامان جون یه لحظه دم در بخش بریم پیش باباجون واسه خاطر اینکه باباجونم خیلی نگران ما بود همون شب هم واسم زیر نور ماه تو حیاط بیمارستان نامه نوشت و خاله جونیا و عمه جون زهره و مامان جون زیرشو امضا کردن و به رسم یادگاری چیزی واسم نوشتن...
اینم دسته گلی که باباجونم وقتی اومد بیمارستان منو مامان جونو ببینه واسمون اورد